مي نويسم تا بخواني قصه اي از آشنايي

دور نوزدهم

سلام عزیزای من سلام خوشگلای مامان نمیدونید چی بهم گذشته دلم چقدر خونه دلم گرفته آخه چرا باید این همه سختی بکشم من ، خدا خوب میدونه من طاقت حرف شنیدن ندارم طاقت  تیکه و متلک رو ندارم دارم داغون میشم توی ماه رمضون بعد شب احیا مار کبری به درک رفت دلم خنک شد حسرت دیدن بچه عمو رو با خودش به گور برد هیچ وقت آخرین جمله اش رو یادم نمیره :"جاریت بچه داره تو نداری؟"خدا حتی امونش نداد تا ببینتش توی ختمش زن عمو با فیس و افاده با شکم قلمبه پیداش شد از دور فقط یه سلام علیک الکی کرد اونم فقط برای این که ببینه من میبینمش خواهرهای عوضی تر از خودشم که اصلا سلام نکردن خدا ازش نگذره هیچ وقت من و تحویل نمی گیره همیشه یه جوری میشینه که پشتش به من ...
7 مرداد 1394
1